100%!
هرشب درست زمانی که پیرمرد به کمک واکر میخواست از توالت خارج شود پیرزن درِ دستشویی را باز میکرد و خودش را جلوی آینه ی روشویی برای مسواک زدن میرساند.پیرمرد هم همان لحظه درِ توالت را باز میکرد و سعی میکرد از پشت پیرزن خودش را رد کند اما نمیتوانست و جیغ پیرزن بلند میشد.پیرمرد هم در یک دیالوگِ تکراری میگفت:تو با این چربیها فقط به درد کارخانه ی کالباس سازی میخوری عزیزم! پیرزن باز هم جیغ میکشید و به او میگفت خرفت!
یک روز پیرمرد درِ توالت را باز کرد اما پیرزن نبود.پس به راحتی از دستشویی بیرون آمد و زن را صدا زد اما صدای همیشگی جیغش را نشنید.به آشپزخانه رفت .روی میز دو نفره ی صبحانه چند ورق نان تست و یک لیوان آب پرتقال تازه به او چشمک میزدند..همانطور که پیرزن را صدا میزد به نشیمن رفت و پیرزن را دید که روی کاناپه ی خردلی اش تلویزیون تماشا میکند به او گفت کالباس ۹۰ درصدم چرا امروز دستشویی نیامدی و قاه قاه خندید!اما صدای جیغش را نشنید و به سمت کاناپه رفت..پیرزن را غرق در خون یافت در حالی که نوشته ای بدین گونه روی شکمش چسبانده شده بود:کالباس را بردار و به آشپزخانه برو و از صبحانه ات لذت ببر.
ننه.
هر بار كه پيرزن را ميبينم دوست دارم با صداي مجيد در سوته دلان اين ديالوگ را برايش زمزمه كنم:
خوش به سعادتتون كه ميرين روضه,جاتون وسطه بهشته,ما كه دنيامون شده آخرت يزيد,كيه ما رو ببره روضه؟
لهجه
مکان:یکی از میادین شلوغ تهران
من و دوستم سرعت راه رفتنمان را زیاد می کنیم تا تظاهر به عجله داشتن برای رسیدن به قراری مهم کرده باشیم(چون شتاب همه گویای آن است که قراری مهم دارند....شاید دعوت نهاری.شاید یک قرار کاری.شاید هم موضوع هست سرکاری!)
دیگر تماس کیف دوستم را با دستم احساس نمی کنم.اطرافم را نگاه میکنم و او را می بینم که در گوشه ای از پیاده رو با لبخند ملیحی که بیانگر خشم درونش است به مرد چاقی که سعی کرده با پوشیدن لباس مشکی سایز شکمش را کوچک کند و مانند کیانو ریوز در فیلم ماتریکس به نظر بیاید گوش فرا داده است.نزدیکتر مي روم.....فقط نیمی از حرفهای مرد را مي شنوم که سعی می كند با لهجه ای که افغان ها فارسی دری را صحبت می کنند بگوید شما فیس اسپیشالی!دارید و من هم اکسپیرینس زیادی دارم و.....کال می پیلیز.
پرده ی دوم
مکان:ضلع دیگر همان میدان شلوغ
من و دوستم سعی داریم مطابق معمول از دیگران سبقت بگیریم.احساس می کنم علاوه بر ما دونفر کس دیگری همراه ما سبقت می گیرد و هر جا می ایستیم توقف مي كند.....موجود مذكور زبان باز مي كند و خود را به سان شركت در مسابقات رسانه ي ضرغامي معرفي مي كند(۱ـنام ۲ـسال تولد ۳ـرشته ي تحصيلي ۴ـنام دانشگاه) و بعد مي گويد كه در يك ويو(نيازي به گفتن نيست كه لهجه ي ايشان هم بهتر از لهجه ي مورد ذكر شده در پرده ي اول نيست) از راوي بخت برگشته خوشش آمده و......در نهايت كال مي!
نتيجه:كدام مورد صحيح است؟
۱-تعداد افرادي كه احساس مي كنند زبان انگليس را مانند زبان مادريشان ياد گرفته اند زياد شده است.
۲-مهم نيست كه به چه زباني حرف مي زنيد!مهم ويوي اول است!
۳-به قول ميكل آنژ بهترين دستور زندگي اين است كه انسان اعتماد به نفس داشته باشد.
۴-ويكتور هوگو:بديهاي اجتماع به دست ما ساخته شده و به جاي ناله جاي دارد كه در صدد رفع آن برآييم.
پيرمرد
مدتها قبل پيرمرد(در آن زمان فقط مرد بود و پيشوند پير را نداشت) شادابتر مي خنديد,حرفهايش مملو از ضرب المثل و ابيات حافظ و سعدي بود,بسياري از ترانه هاي قديمي را از بر بود,قران را صريح و با لهجه ي عربي مي خواند,.......اما نوه اش داشت با آن يكي راجع به آهنگ جديد ش.ك حرف مي زد.
فيلم هندي!
جوانك بيكار و سربازي نرفته قلبش را در دستانش گرفت و رفت خانه ي دختر,دختر گفت مي خواهم زندگي كنم نه دل و قلوه بازي!جوانك رفت كه سر بگذارد به كوه و دشت وبيابان,....دختر ازدواج كرد با يكي از آنها كه هم قلبش در دستانش بود و هم مدرك سربازي اش......
چند سال مي گذرد جوانك هنوز خاطره بازي مي كند,هنوز نفهميده همه ي گذشته اش فيلم بوده آن هم از نوع هندي!
میراث خاندان پدری!
موارد مذکور را گفتم که اگر راه معالجه ی این بیماری را می دانید خانواده ای را از نگرانی برهانید!
شور چشمی:نوعی بیماری مزمن-از هرچه تعریف و تمجید کنید به فاصله ای کوتاه و یا بلند(این فاصله بستگی به درجه ی حاد بودن بیماری دارد) می ترکد!خواه آن چه را ستودید انسان باشد خواه شیئ و حیوان-نام دیگر بیماری: خاندان پدری من می گویند حس ششم قوی!
امضا:یک شور چشم!
پرش با مانع!
شايد تقصير خيابان بود كه گنجايش اين همه شلوغي را نداشت ....شايد تقصير ۲ نفري بود كه لحظه اي از تلفن هايشان جدا نمي شدند و چنان به اين آلتهاي دستي چسبيده بودند كه بعيد مي دانم مجنون اينگونه به زلف ليلي چسبيده باشد!شايد تقصير درختهاي كنار خيابان بود كه به خاطر بلند نبودنشان توجه كسي را جلب نمي كردند...شايد تقصير مغازه هاي آن طرف خيابان بود كه ويترين هايشان را با برچسبهايي از نوع سِل و آف!تزيين كرده بودند!شايد تقصير آن مرد بود كه پارك كردن را ياد نگرفته بود يا شايد تقصير سن و سال آن مرد بود كه باعث مي شد پيرمرد خطابش كنم و به موهاي سفيد شده ي صورتش احترام بگذارم با وجود همه ي نقل و نباتهايي كه نثارم كرد!شايد تقصير جيغ يكي از آن موبايل به دستها بود......نمي دانم تقصير كه يا چه بود اما مي دانم كه اين پرش با مانع تقصير من نبود.....حتي اگر همه ي آدمها و درختهاي آن خيابان شلوغ بگويند:تقصير تو بود!
ح!
ح پسري بود زيبا و چموش بلند پرواز و زيرك و باهوش و اگر به خواسته هايش نمي رسيد برمي آورد خروش......... هفته اي نبود كه در مدرسه جنگ نكند و دست واسطه اي را براي بزرگتري كردن در حقش نگيرد....مدرسه تمام شد و ح شد يك فعال سياسي در دهه 50(به خاطر اينكه سياست آب و نان ندارد اين قسمت سانسور مي شود!:-)...ح از سياست خارج شد(يعني از سياست خارجش كردند)...دنبال شغلي بود كه براي يك ديپلمه ي سربازي نرفته نان و آب فراوان داشته باشد...از ساندويچ فروشي تا پارچه فروشي , از نجاري تا رانندگي از......اما نه به نان مي رسيد و نه به آب,هميشه در 2 قدم مانده به نان و آب شكست مي خورد...
ح ازدواج كرد,با دختري از طبقه ي بالاتر,دختر مي خواست دست ح را بگيرد و بالا ببرد,اما خودش آمد پايين....بچه دار شدند,هر 3 بچه چموش بودند و باهوش ولي آينده شان بود خاموش....بچه ها بزرگتر شدند و ح كوچكتر,هر روز دست حقارت جلوي يك واسطه دراز كرده,هر روز دنبال مرگ يك نفر,هر روز اعتياد شديد تر,هر روز قدرت بالهايش كمتر,....اما هنوز ديوان شمس مي خواند و حافظ......ح 50 سال دارد.
آخري!
وقتي حدود 10-12 سال پيش قرار بود آخر بودنم تبديل به سوم بودن شود شبها از ترس لوس شدن ديگري به جاي من,از ترس اينكه من هم مجبور شوم همراه بقيه ي اعضاي خانواده آخري را به بيمارستان ببرم,........از ترس اينكه به جرم كُشتن آخري...!خوابم نمي برد و به خدا مي گفتم اگر از همان ابتدا اول بودم ديگر نگران تغيير جايگاهم نبودم و مي توانستم مثل محمد ابراهيم(محمد علي كشاورز)بگويم:خورشيد دم غروب آفتاب صلات ظهر نميشه(با آن سبيلها) و همه اش به غلامرضا دستور بدهم....
به لطف دعاهايم سومي نشدم!:-))