خون آشام!
هر صبح از پله های خانه ی درختی اش پایین می آید و سوار بر قالیچه ی پرنده اش می شود تا کارش را شروع کند.25 سال است که کارش همین است:منتقل کردن آنهایی که دیگر جان ندارند یا به عبارتی مردگان به کارخانه زنده سازی.خسته است از بس که هر روز چشمها و لبهای بسته میبیند.گاهی اوقات که دارد با سرعت بالای سر شهر پرواز میکند با خود حرف میزند و میگوید: کارو تموم کن دیگه مرد!تا کی میخوای ادامه بدی ؟بلکه بمیری و از ...خمیر تو و دو سه نفر دیگه یه آدم درست و درمون از کارخونه متولد بشه!اما تا بذر این فکر می خواهد در ذهنش بارور شود یک مُرده میبیند و به سمت آن میرود و خلاصه فکر از سرش پرواز میکند تا روز دیگری دوباره به آن مغز یک و نیم کیلوگرمی ای که درون سر طاسش جا خوش کرده برگردد.همیشه به قالیچه ران هایی که وظیفه ی انتقال نوزادان تازه متولد شده از کارخانه به خانه های مختلف را دارند حسادت میکند.حتا چند بار از سر حسادت نوزادان زیباتر را با نوزادان معمولی تر جابجا کرده و باعث شکایت خانواده های اعیان از کارخانه و البته شعف مفرط خانواده های معمولی شده است.همیشه دوست داشته که خانواده ای داشته باشد اما دختر مورد علاقه اش به خاطر شغلش او را منحوس خواند و از او خداحافظی کرد.بعد از دختر خود را یک آدم معمولیِ منحوسِ بی تفاوت نسبت به زن میداند یا شاید می دانست.آخر عصر بارانی دیروز که مشغول قالیچه رانی با سرعت کم بود مُرده ای را از دور وسط پارک شمالی شهر دید.پایین آمد.درست متوجه شده بود دختری با چتری بسته در دست روی نیمکت پارک مرده بود.وسط موهای مجعد قرمزش برآمدگی بود و او را به این نتیجه رساند که دختر از روش معروف چتر بر سر کوبیدن برای خودکشی استفاده کرده است.با خود گفت:چرا خودت رو کشتی آخه دختر؟قسم میخورم که اگه به اندازه ی سنت هم توی اون کارخونه وقت بذارن نمیتونن به زیبایی تو آدمی رو بسازن!معلومه از اونایی هم بودی که وقتی میخندن روی لپاشون چال می افته.واای! برای چند دقیقه به دختر خیره شد و بعد به آرامی چترش را روی نیمکت گذاشت و اورا سوار بر قالیچه کرد.تمام مدتی که در راه کارخانه بود چشم از دختر برنمیداشت و ناگهان فکر عجیبی در علفزار مغزش رشد کرد.از بالای سر کارخانه دور زد و سر قالیچه را به سمت خانه اش کج کرد.رو به دختر گفت:تو هم از این فکر خوشت اومد.درسته؟ .جوابی نشنید و خوشحال از اینکه دختر مانند زنان دیگر حرف نمیزند و از او ایراد نمیگیرد.پس در زندگی با او هیچ مشکلی نخواهند داشت به خانه رسید.در را باز کرد و دختر را روی کاناپه گذاشت.برایش قهوه ی سیاه آورد اما دختر توجه نکرد.برایش تکه ای پارچه که روی آن سرکه ی خرمالو و زاج سفید مالیده بود آورد و روی زخم سرش گذاشت اما دختر توجهی نکرد.فکر کرد که شاید دل دختر گرفته است پس شنیدن موسیقی حالش را خوب میکند.چنگش را آورد و برایش نواخت.ساعتی گذشت باز هم دختر توجهی نکرد.دیگر حرف نزدن دختر داشت با اعصابش فوتبال آمریکایی بازی میکرد.از فکر صبحش پشیمان بود و دلش میخواست دختر حرف بزند. ناگهان به یاد دفترچه ای که از مادربزرگ جادوگرش به ارث برده بود افتاد.فکر کرد که شاید وردی برای ابقای حیات آدمها در آن باشد.ساعتها گذشت و بالاخره صبح امروز با چشمهای قرمز از بی خوابی وردی را دید که البته کمی خطرناک بود.مادربزرگ بالای این ورد نوشته بود هشدار!اگر این ورد را برای مرده ای بخوانید زنده میشود و در قالب یک خون آشام به زندگی اش ادامه میدهد.از صبح تا حالا مردد است که ورد را بخواند یا دختر را به کارخانه ببرد.
+ نوشته شده در جمعه ۲ فروردین ۱۳۹۲ ساعت 23:17 توسط ارغوان